جدول جو
جدول جو

معنی داغ گردیدن - جستجوی لغت در جدول جو

داغ گردیدن
(دَ کَ / کِ دَ)
داغ شدن. گرم شدن:
در رنج پاک گوهر فریادرس نخواهد
چون آب داغ گردد مرهم ز کس نخواهد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
، نشاندار شدن بداغ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داغ دیدن
تصویر داغ دیدن
کنایه از از مرگ فرزند یا یکی از خویشان نزدیک خود دل آزرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاش گردیدن
تصویر فاش گردیدن
آشکار شدن، شایع شدن، فاش شدن، برای مثال چرا گوید آن چیز در خفیه مرد / که گر فاش گردد شود روی زرد (سعدی۱ - ۱۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
(خِ مَ نُ / نِ / نَ دَ)
شاد شدن. شاد گشتن. مسرور شدن:
چو بازارگانی کند پادشا
از او شاد گردد دل پارسا.
فردوسی.
نیارد بکس جز به نیکی بیاد
نگردد بر اندوه کس نیز شاد.
نظامی (از آنندراج).
و رجوع به شاد شدن و شاد گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ کَ دَ)
پاکیزه شدن. روشن شدن. تزهلق
لغت نامه دهخدا
(تَ تُ پَ کَ دَ)
راغب شدن. مایل شدن. علاقمند شدن. و رجوع به راغب گشتن و راغب شدن شود
لغت نامه دهخدا
(چُ خوَرْ / خُرْ دَ)
دژم گشتن. اندوهناک شدن. اندوهگین گشتن:
من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست
خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند.
منوچهری.
چرا نه مردم عاقل چنان زید که به عمر
چو درد سر کندش مردمان دژم گردند.
عسجدی.
، تیره گشتن. زنگ زده شدن:
زدودش (آئینه را) بدارو کزآن پس ز نم
نگردد بزودی سیاه و دژم.
فردوسی.
، خشمناک شدن:
وگر با تو گردد به چیزی دژم
به پوزش گرای و مزن هیچ دم.
فردوسی.
و رجوع به دژم گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ ءَ / ءِ صِ کَ دَ)
دور شدن. دور گشتن. (یادداشت مؤلف). عران. انزیاح. زیوح. زیح. قصاء. قصاء. میط. میطان. طحو. نزح. نزوح. طلق. تنفل. اغراب، دور گردیدن از دیار خویش. شطوره. شطور. شطاره، دورگردیدن از مردمان به رغم ایشان. (منتهی الارب) :
که از فر و اورنگ او در جهان
بدی دور گشت آشکار ونهان.
فردوسی.
چو از سروبن دورگشت آفتاب
سر شهریار اندر آمد بخواب.
فردوسی.
رجوع به دور شدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ طَ لَ دَ)
دچار شدن
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ تَ)
آشکار شدن. فاش شدن:
چراگوید آن حرف در خفیه مرد
که گر فاش گردد شود روی زرد.
سعدی (بوستان).
رجوع به فاش و فاش شدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ شُ دَ)
رام شدن. رام گشتن. تسلیم شدن. ساکت شدن. فرمانبردار شدن: اذلیلاء، خوار و رام گردیدن. تدنیح، رام گردیدن. تدنیخ، رام گردیدن. درقله، رام و فرمانبردار گردیدن کسی را. دنوخ، رام و نرم گردیدن. دوخ، رام گردیدن. ذل، رام گردیدن. رام، رام گردیدن. زعن، رام گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پُ بَ تَ)
دراز شدن و طولانی شدن. ارتفاع یافتن. بسمت بالا قد کشیدن: تعقﱡر، دراز گردیدن گیاه. سمق، دراز گردیدن تره. مشق، دراز و باریک اندام گردیدن جاریه. (از منتهی الارب) ، بسمت پایین کشیده شدن. طول یافتن چون از بالا بدان نگرند، چون درازگردیدن موی. تطایر. طیر. (منتهی الارب) ، امتداد یافتن. گسترده گردیدن. انسبات. عماقه. عمق. (از منتهی الارب). و رجوع به دراز گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ)
طاهر شدن، برسیدن. بسررسیدن مدت و اجل:
چو میروک را پاک گردد هزار
برآرد پر از گردش روزگار.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ تَ / تِ گَ تَ)
دانا شدن. عالم و خردمند گردیدن. دانشمند شدن. طبن. طبانه. طبانیه. طبونه. (منتهی الارب) : سرس، دانا و هوشیار گردیدن سپس نادانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ مَ دَ)
دور کردن داغ (؟) (آنندراج) :
مرهم طلبم ز سینه داغم برچین
از زهر بنالم شکرم پیش انداز.
ظهوری
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ تَ)
در شدن. داخل شدن. بدرون رفتن. درآمدن. داخل گشتن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تغییر یافتن حال. متغیر شدن حال. (غیاث) :
همین بسست که گردد زبان و حال بگردد
فصاحت سخن عشق صرف و نحو ندارد.
نعمت خان عالی
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ رَ / رِ)
باطل، هباء، هدر، باد شدن. هیچ شدن. رجوع به باد و باد گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ نَ رَ / رِ دَ)
مردن کسان و خویشان خاصه فرزند. مرگ فرزند یا دیگر اقربا دیدن. مردن عزیزی چون فرزند یا برادر و امثال آن. مصاب شدن بمرگ فرزندی یا خویشی. داغ فرزند دیدن. بمصیبت مرگ فرزند دچار شدن. مصاب بمرگ فرزند شدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از پاک گردیدن
تصویر پاک گردیدن
پاک شدن طاهر شدن، بسر رسیدن مدت واجل برسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاغر گردیدن
تصویر لاغر گردیدن
لاغر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدا گردیدن
تصویر فدا گردیدن
فدا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاش گردیدن
تصویر فاش گردیدن
آشکار شدن ظاهر شدن یا فاش شدن خبر. پراگنده شدن خبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاد گردیدن
تصویر شاد گردیدن
مسرور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغ دیدن
تصویر داغ دیدن
مرگ عزیزی را دیدن از فوت خویشاوندی غصه دار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد گردیدن
تصویر باد گردیدن
هدر رفتن، هیچ شدن، باطل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغ دیدن
تصویر داغ دیدن
((دَ))
مصیبت دیدن، سوگوار شدن
فرهنگ فارسی معین