شاد شدن. شاد گشتن. مسرور شدن: چو بازارگانی کند پادشا از او شاد گردد دل پارسا. فردوسی. نیارد بکس جز به نیکی بیاد نگردد بر اندوه کس نیز شاد. نظامی (از آنندراج). و رجوع به شاد شدن و شاد گشتن شود
شاد شدن. شاد گشتن. مسرور شدن: چو بازارگانی کند پادشا از او شاد گردد دل پارسا. فردوسی. نیارد بکس جز به نیکی بیاد نگردد بر اندوه کس نیز شاد. نظامی (از آنندراج). و رجوع به شاد شدن و شاد گشتن شود
دژم گشتن. اندوهناک شدن. اندوهگین گشتن: من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند. منوچهری. چرا نه مردم عاقل چنان زید که به عمر چو درد سر کندش مردمان دژم گردند. عسجدی. ، تیره گشتن. زنگ زده شدن: زدودش (آئینه را) بدارو کزآن پس ز نم نگردد بزودی سیاه و دژم. فردوسی. ، خشمناک شدن: وگر با تو گردد به چیزی دژم به پوزش گرای و مزن هیچ دم. فردوسی. و رجوع به دژم گشتن شود
دژم گشتن. اندوهناک شدن. اندوهگین گشتن: من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند. منوچهری. چرا نه مردم عاقل چنان زید که به عمر چو درد سر کندش مردمان دژم گردند. عسجدی. ، تیره گشتن. زنگ زده شدن: زدودش (آئینه را) بدارو کزآن پس ز نم نگردد بزودی سیاه و دژم. فردوسی. ، خشمناک شدن: وگر با تو گردد به چیزی دژم به پوزش گرای و مزن هیچ دم. فردوسی. و رجوع به دژم گشتن شود
دور شدن. دور گشتن. (یادداشت مؤلف). عران. انزیاح. زیوح. زیح. قصاء. قصاء. میط. میطان. طحو. نزح. نزوح. طلق. تنفل. اغراب، دور گردیدن از دیار خویش. شطوره. شطور. شطاره، دورگردیدن از مردمان به رغم ایشان. (منتهی الارب) : که از فر و اورنگ او در جهان بدی دور گشت آشکار ونهان. فردوسی. چو از سروبن دورگشت آفتاب سر شهریار اندر آمد بخواب. فردوسی. رجوع به دور شدن شود
دور شدن. دور گشتن. (یادداشت مؤلف). عران. انزیاح. زیوح. زیح. قصاء. قصاء. میط. میطان. طحو. نزح. نزوح. طلق. تنفل. اغراب، دور گردیدن از دیار خویش. شطوره. شطور. شطاره، دورگردیدن از مردمان به رغم ایشان. (منتهی الارب) : که از فر و اورنگ او در جهان بدی دور گشت آشکار ونهان. فردوسی. چو از سروبن دورگشت آفتاب سر شهریار اندر آمد بخواب. فردوسی. رجوع به دور شدن شود
دراز شدن و طولانی شدن. ارتفاع یافتن. بسمت بالا قد کشیدن: تعقﱡر، دراز گردیدن گیاه. سمق، دراز گردیدن تره. مشق، دراز و باریک اندام گردیدن جاریه. (از منتهی الارب) ، بسمت پایین کشیده شدن. طول یافتن چون از بالا بدان نگرند، چون درازگردیدن موی. تطایر. طیر. (منتهی الارب) ، امتداد یافتن. گسترده گردیدن. انسبات. عماقه. عمق. (از منتهی الارب). و رجوع به دراز گشتن شود
دراز شدن و طولانی شدن. ارتفاع یافتن. بسمت بالا قد کشیدن: تَعَقﱡر، دراز گردیدن گیاه. سَمق، دراز گردیدن تره. مَشَق، دراز و باریک اندام گردیدن جاریه. (از منتهی الارب) ، بسمت پایین کشیده شدن. طول یافتن چون از بالا بدان نگرند، چون درازگردیدن موی. تَطایر. طَیَر. (منتهی الارب) ، امتداد یافتن. گسترده گردیدن. اِنسبات. عَماقه. عُمق. (از منتهی الارب). و رجوع به دراز گشتن شود
مردن کسان و خویشان خاصه فرزند. مرگ فرزند یا دیگر اقربا دیدن. مردن عزیزی چون فرزند یا برادر و امثال آن. مصاب شدن بمرگ فرزندی یا خویشی. داغ فرزند دیدن. بمصیبت مرگ فرزند دچار شدن. مصاب بمرگ فرزند شدن
مردن کسان و خویشان خاصه فرزند. مرگ فرزند یا دیگر اقربا دیدن. مردن عزیزی چون فرزند یا برادر و امثال آن. مصاب شدن بمرگ فرزندی یا خویشی. داغ فرزند دیدن. بمصیبت مرگ فرزند دچار شدن. مصاب بمرگ فرزند شدن